آدمها آنقدرها که جدی مینویسند خشک و عبوس نیستند..
آنقدرها که بذلهگویی میکنند شاد و خندان نیستند...
آنقدرها که در نوشتهها قربانصدقهی هم میروند دلبسته نیستند..
آنقدرها که شکایت میکنند ناراضی نیستند...
آدمها به آن شدتی که سرودای ایران را میخوانند..
وطندوست نیستند،...
به آن حرارتی که برای امام حسین سینه میزنند مذهبی نیستند...
آنقدرها که کتاب میخرند کتابخوان نیستند...
آنقدرها که پردهدری میکنند بیحیا نیستند...
آدمها آنقدرها که پرت و پلا میگویند کمشعور نیستند...
آنقدرها که حرفهای زیبا میزنند پاک و منزه نیستند..
آنقدرها که دشمنانشان میگویند پلید نیستند..
آنقدرها که دوستانشان تعریف میکنند دوستداشتنی نیستند...
خدایا ؛
گاهی مرا در آغوش بگیر ...
وقتی در محاصرهی مشکلاتم و تنها پناهگاهم تویی
وقتی تمام تلاشم را کرده ام ، خسته ام و دلم کمیسکوت میخواهد ،
کمیآرامش ، کمیتسکین ...
بی خبر از راه برس و مرا بغل کن
باور کن آدمِ جا زدن نیستم !
اما ؛
از یک جایی به بعد ، بگو که با هم درستش میکنیم ،
از یک جایی به بعد ، خودت برایم معجزه کن !
گفتم:که فرهاد منی؟
گفتی:توشیرینی مگر؟
گفتم:خرابت میشوم!
گفتی:توآبادی مگر!
گفتم:ندادی دل به من!
گفتی:توجان دادی مگر !
گفتم:زکویت میروم!
گفتی:توآزادی مگر!
گفتم:فراموشم نکن!
گفتی تودریادی مگر!
زنگ بزن...
هیچ نگو...
حتی سلام هم نده....
فقط بگذارد نفسهایت را بشنوم....
نفس اول یعنی سلام..
و نفسهای بعدی یکی در میان یعنی دوستت دارم و قد دنیا دلتنگم...
اصلا حتی اگر نخواستی هم زنگ نزن..
خودم دست به تلفن میشوم...
بوق اول معنیش این است که جایم بدجور توی دنیایت خالیست...
فقط نگذار به بوق آخر برسد...
بوق آخر یعنی...
تو واقعا دیگر مالِ من نیستی...
رفتن که همیشه دست تکان دادن نیست و..
همیشه با خداحافظ گفتن همراه نیست !
می شود بمانی اما رفته باشی !
چقدر دورِمان پُر است ، از ماندههای رفته ...
نگه داشتن یک زن..
بلد بودن میخواهد..
یک زن از تمام مردانگی یک مرد..
هیچ نمیخواهد..
جز یک خیال راحت...
که همانطور که هست...
بی هیچ توقع و پنهان کاری دوستش بدارد...
وقتی خودت را از رابطهای که رو به مرگ میرود، نجات نمیدهی
مثل این است که رمانی زیبا را مدتها با اشتیاقی عجیب دنبال میکنی...
تا شبی که به اواسط کتاب میرسی
میبینی تعداد زیادی از صفحات کتاب پاره شده است!
و تو از این جا به بعد قصه،هاج و واج و پر از سوال میمانی!
اینجا همان نقطه ایست
که بند رابطه ات به طور ناگهانی پاره میشود...
تا مدتها با ذهن پر سوالت کلنجار میروی
و به نتیجهای نمیرسی
تا اینکه تصمیم میگیری
این رابطهی بریده شده را گره بزنی!
و خواندن همان رمان را از صفحهی بعد از پارگی ادامه دهی...
ﮐﺎﺵ ﮐﺴﯽ برایمان ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد
ﮐﻪ ﭘﺮﺍﻧﺪﻥ ﮔﻨﺠﺸﮏ ﺭﻭﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﺎﻃﻞ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﻭ ﺗﺮﺳﺎﻧﺪﻥ ﮔﺮﺑﻪ ﺍﯼ
ﻭ ﻟﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮔﻞ ﻫﺎﯼ ﺭﻭﯾﯿﺪﻩ ﻻﯼ ﻋﻠﻒ ﻫﺎﯼ ﺳﺒﺰ
ﻭ ﭼﯿﺪﻥ ﯾﮏ ﯾﺎﺱ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺵ
ﻭ ﻧﺎاﻣﯿﺪ کردن درماندهای ...!!!
تعداد صفحات : 1