ماهیمون هی میخواست یه
چیزی بهم بگه؛
تا دهنشو باز میکرد آب میرفت تو دهنش، و نمیتونست بگه.
دست کردم تو آکواریوم درش آوردم. شروع کرد از خوشحالی بالا پایین پریدن. دلم نیومد دوباره بندازمش اون تو. اینقدر بالا پایین پرید، خسته شد خوابید. دیدم بهترین موقعه تا خوابه دوباره بندازمش تو آب. ولی الان چند ساعته بیدار نشده. یعنی فکر کنم بیدار شده، دیده انداختمش اون تو، قهر کرده خودشو زده به خواب...!
این داستان رفتار ما با بعضی آدمای اطرافمونه. دوسشون داریم و دوستمون دارند، ولی اونارو نمیفهمیم؛ فقط تو دنیای خودمون داریم بهترین رفتار رو با اونا میکنیم..
ﺫﻫﻦ ﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻧﻪ،
ما هستیم که تصمیم ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ
ﮐﺪﻭﻡ ﺷﺒﮑﻪ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ!
هی ادای قویها رو در اوردیم..
هی زندگی ضربههای بعدی رو محكم تر زد...
مث بچههای تخس كه تنبیه میشن..
با چشم اشك آلود و با دهن كجی میگن”دردم نیومد"
مُدام غلت میزنیم...
از این پهلو به آن پهلو،..
خودمان را قانع میکنیم که بخوابیم؛
به خودمان قول میدهیم که این اخرین بار است..
که صفحهی گوشی را روشن میکنیم؛
اما به کسری از ثانیه فراموشش میکنیم و..
دوباره همان آش و همان کاسه!
چقدر گم کرده دارد این نسلِ انتظار...
یادمان باشد اگر روزی فرزندمان از دلتنگی گفت به آرامیبگوییم :
"درکت میکنم من این موها را در انتظار سفید کرده ام"
بعضی وقتا اونقدر بهت فکر میکنم...
که فکرم درد میگیره..
برات نامه مینویسم که شاید از پشت اسمت بیای بیرون،..
بغلم کنی..
و آروم در گوشم بگی:
من باورت داشتم ، دارم...
من هنوز روز نقشه به فاصلهی احتمالیمون نگاه میکنم...
و خسته از این سوال که..
تو دورتری یا من؟
تعداد صفحات : 1